به نام صاحب سخن
ن والقلم و ما یسطرون
زمین و زمان به خود آمده یا بیخود شده که اشک و غم و اندوه این گونه بر دل و جان می زند
کاش می دانستم فلسفه ی حضور عشق در کدام قاموس بهتر معنا می شود؟
دلم برای یک لحظه خلوت پاک و ملکوتی تنگ شده دلم برای سجده ای در باران می تپد
مرا دریاب ای فرشته ی زیبارو که جام در کف دلدادگان وعاشقان می نهی وجان را به بها می ستانی (بستان که بسیار ارزان است)
جان فرش راه دوست می شود نیایشی بی ریا می خواهم ازتمنای بدون وصال!چون خواهش کردن آن نیز وصال است که نام دوست به همه کس ندهند و وصالش را به هر نامحرمی نشناسانند
هرکه را در این وادی جام مدهوشی می دهند و اسرار حق و ازل می آموزند وگر زبان در کام نگیرد وانا الحق برزبان آرد به دار عشق می آویزندش و افسانه اش را در شب شعرهای شمع و گل و پروانه می خوانند وخود در آتش ناخوانده ها بی صدا خاکستر می شوند
خدایا از مردم زمانه کفن هم نمی خواهم که غرقه در این وادی جز تو نمی خواهد(از دوست جز دوست چه توان طلب کرد؟!)
خدایا ازصراط مستقیم نشانی می خواهم که پرده ی غیب به کناری برود و نادیده ها را بیان کنم!
کاش پیر و مرشدی از دیار ناشناخته ها سر برسد که من مفتون حکایات نابلدم!
دستم را به سراب رهنمون نساز که یک گام برداشتم و با چشم دل و چشم سر دیدم که دوست گامهایی بلند ودلنشین به سویم برداشت(یاد ایامی که در گلشن مقامی داشتم....)
دیدم وسوختم واکنون در آتش فراق سوزان و نالانم
مرا دریابید که مقام نمی خواهم(هرچه هست شما را دوست مرا!)
تنها دستانم را برگیرید که از دور دستی بر آتش دارم
دستانم را برگیرید ای رهنمایان
که دلم را جایی جا گذاشته ام!
دل محزون و مجنون مرا باز پس دهید که سر خود گیرم و درپی کار خود بروم!
آن چشمان ستاره باران شب نماز و دعا را باز پس بدهید که در پی کار خود بروم!
آن دستان گشوده تا ملکوت دعا را به من باز پس آرید که بسیار آشفته و نالانم!
و مرا دریابید که درپی دُر رفتم و دردانه ی اشک نصیب گرفتم!
مرا به سرای خویش ببرید ای شبان ظلمتکده ی یلدایی که دلم سحرگاه وصال را یک بار باور کرده و اینک غمزده ای جغد آشیان گشته...
کناری بروید ای افسانه سرایان که شعر بازیچه ی الفاظ و کلمات ناسفته و یاوه سرا گشته مرا به الهام غیبی حافظ رهنمون سازید
مرا راه نمایید که از(من)خویشتن به فریادم!
و الفاظی زیبا از عشق بیاموزید که هرکس بشنود در فغان آید وبیاموزد:
(آتش عشق بدین سوز نبوده است نخست
هرکه پیدا شده بر آن زده دامانی چند)
...
و مرا تنها نگذارید که از گم شدن هراسانم و ازدست خدا که با جماعت است بسیار خوانده ام بسیار شنیده ام بسیاردیده ام ناگفته هایی که اگر بر زبان جاری شود اسرار می شکافد!
...
اناالحق گوی نخواهم شد که لیاقت سخن ناب در قلم خسته جان یافت نمی شود باید آخرین جرعه ی این جام تهی از دستان حوری نوشانده شود که من نشانی خانه اش را از تو می پرسم؟
کاش درک می کردیم که:عشق زمینی به خدا می رسد و در کنگره ی عرش صدا می زنند نام دلدادگان بی وصال را!
و بیا برای عظمت مقام عشق اندکی سکوت کنیم
...
و به سجده ی عشق بیفتیم(سبحان الله خدایا بامنی!)
مومن آن باشد که اندر جزر و مد
کافر از ایمان او حسرت برَد
***